«سرهنگ ابراهیم رنگین»، 25 سال است که رئیس معراج شهدای مرکز است. او که خود از رزمندگان و جانبازان هشت سال دفاع مقدس است، سالهاست که از پشت تلفن و یا در مواجهه حضوری، دلگرمیهای فراوانی به مادران و پدران چشم انتظار میدهد که منتظر خبری از پیدا شدن شهیدشان هستند. خودش میگوید: «قرار بود سه ماه در تعاون رزم باشم اما ماندگار شدم. بعد از جنگ در سال 69 من جزو تعاون رزم و نیروی زمینی سپاه بودم. بعد به عنوان نماینده سپاه در معاونت امور شهدا بودم که ستاد معراج هم به من سپرده شد.»
تعاون رزم سپاه پاسداران هم بخشی از رزمندگان جان برکف دوران دفاع مقدس را دور هم جمع کرد که وظیفه اصلی آنها بازگرداندن پیکر مطهر شهدا از زیر آتش و خمپاره و زمینهای در تیررس دشمن بود. رزمندگان تعاون رزم که نام و فعالیت آنها همیشه در سایه مظلومیت و غربتی فراگیر قرار گرفته و کمتر از حماسههایشان گفته شده است. ابراهیم رنگین هم یکی از همین رزمندگان تعاون رزم بود که بعد از جنگ در معراج شهدا ماندگار شد. 25 سال حضور در جغرافیایی که بیش از 200 هزار شهید را به خود دیده است، برای او خاطرات فراوانی از انتقال پیکرهای مطهر شهدا به این مرکز ساخته است. او ناگفتههای فراوانی از تفحص پیکر شهدا، شناسایی هویت آنها، فعالیتهای مختلف معراج شهدا، و... دارد. این گفتگو که درباره فعالیتها و مظلومیت بخش تعاون رزم در دوران دفاع مقدس و خاطرات مختلفی از تفحص پیکرهای مطهر شهدا و نحوه شناسایی آنها در ادامه میآید:
قرار بود سه ماه در تعاون باشم اما ماندگار شدم
* چه شد که شما به معراج شهدا آمدید؟
من از سال 62 به مدت 3 ماه به تعاون رزم رفتم؛ قبل از این کار من در داربلوط ، سمت غرب کشور، سومار و گیلانغرب عضو بسیج بودم. به سپاه آمدم، آموزش دیدم. من را به عنوان نیروی تعاون معرفی کردند. معمولا رزمندهها آن زمان دوست داشتند که به عملیات بروند و خط شکن باشند؛ اولین شرطی هم که با آقای باقرزاده گذاشتیم این بود که فقط سه ماه در تعاون بمانم؛ ایشان به من گفتند شما فعلا به ارومیه و کردستان بروید.
برای سه ماه رفته بودم اما حدود یک سال و نیم در کردستان بودم و بعد هم در همین کار ماندگار شدم؛ چون بعد به معراج ارومیه رفتم و مدتی بعد مسئول معراج ارومیه شدم و بعد معراج مهاباد را تحویل گرفتم، بعد هم زمان جنگ به تهران برگشتیم. والفجر 8 اولین عملیاتی بود که در آن و در جنوب، کار تخلیه شهدا را آغاز کردم و بعد به نقاط مختلف از جمله غرب و شمالغرب و تهران رفتم. بعد از جنگ در سال 69 من جزو تعاون رزم و نیروی زمینی سپاه بودم و آن زمان آقای صفایی مسئول وقت تشخیص دادند که ما به عنوان نماینده سپاه که در معاونت امور شهدا بودم ، ستاد معراج هم به من سپرده شود.
مشکلات و مظلومیت کار بچههای تعاون رزم در دفاع مقدس
* از بچههای تعاون رزم کمتر گفته میشود. از فعالیت در تعاون رزم در دوران دفاع مقدس بیشتر بگویید. خاطرهای از آن دوران روایت میکنید؟
همه، شهدا را دوست دارند ولی کارکردن با شهدا یک سری روحیات و افراد خاص را میطلبد که بخصوص در مبحث تعاون رزم، بتوانند کار کنند. تعاون رزم معمولا برای جمع آوری شهید وارد میدان میشود. زمانی که تک دشمن انجام میشد، باید خیلی سریع پیکرها را میآوردند، خیلی وقتها فرماندهان اجازه نمیدادند نیروها برای کار بروند؛ چون دست و پا گیر میشدند؛ مثلا با ماشین برای آوردن شهدا میرفتند و دوباره دشمن ماشین را میدید و باز به رزمندهها حمله می کرد.
ماجرای تشکیل تله از پیکر شهدا توسط رژیم بعث برای رزمندگان
جمع آوری شهدا خیلی مشکل بود، بعد از اتمام تا آنجایی که میشد، میرفتند؛ جمع آوری میکردند و سریعا میآوردند؛ مثلا من کربلای 5 خاطرم هست که در سه راه مرگ یا سه راه حزب الله که در کنار کانال ماهی بود، کار خیلی سنگین بود. در اینجا خیلی از بچهها زمینگیر شده بودند، از جمله شهید راضیان که ما خیلی تلاش کردیم که بتوانیم ایشان را بیاوریم؛ خب بعضا بعثیها بعضی از شهدای ما را تله میکردند، به این شکل که به شهید تله میبستند و وقتی بچهها شهید را میکشیدند، این تله منفجر میشد و خیلی از بچههای تعاون رزم شهید میشدند.
کار خیلی سختی بود؛ نزدیک به 1200 شهید تعاون رزم در دفاع مقدس داشتیم که از همه یگانها بودند و مجروح هم که زیاد داشتند؛ تصور کنید در منطقهای شیمیایی زده میشد. منطقه آلوده بود و در آن منطقه آلوده این شخص میخواهد بدون اسلحه با یک برانکارد و با دو نفر آدم برود و شهید را بیاورد. خب این فعالیت در دشت و ارتفاعات هر کدام مشکلات مخصوص به خودش را داشت و با این سختی خیلی از شهدا را آوردند؛ خیلی از شهدا تخلیه شدند وگرنه حالا بیشتر از این حرفها مفقود داشتیم. این کار مشکل بود و داوطلبهای مخصوص خودش را میطلبید.
هر کسی که به تعاون رزم میآمد، میگفت که نمیمانم، ولی ماندنی میشد
هر کدام از بچهها هم که به تعاون رزم میآمدند، میگفتند که ما نمیمانیم، ولی وقتی میآمدند، ماندنی میشدند؛ یعنی اگر از اکثر افراد تعاون رزم سوال کنید همه میگویند که ما آمده بودیم که چند روز بمانیم ولی ماندنی شدیم و در واقع شهدا اینها را اینطور علاقه مند به این کار نگه داشت. خاطرم هست که در عملیات کربلای 5 درسه راه حزب الله بچهها زمینگیر شده بودند و نمیشد که اینها را به عقب آورد، کار مشکلی بود و فرماندهی هم به هیچ عنوان اجازه نمی داد که کسی بخواهد برود جلو، چون خط را خراب میکرد.
سختترین موضوع برای رزمندهها دیدن شهادت دوستی بود که نمیتوانستند پیکرش را برگردانند
یعنی اگر یک خودرویی به آن جا میرفت، باعث میشد که دشمنان بیشتر تحریک شوند و بیشتر حمله کنند؛ تقریبا یک هفتهای را دوستان ما تلاش کردند که شهید بیاورند؛ سختترین موضوع برای رزمندهها و تعاون رزم این بود که شما میدیدید که دوستتان شهید شده است و نمیتوانید پیکر او را برگردانید. آن زمان بچههایی که این کار را انجام میدادند به نام گردان انصار بودند که بعدها یک تیپ 26انصارالمومنین تشکیل شد که این کار را انجام میداد؛ دیدن دوستی که شهید شده است و شما نمیتوانید او را بیاورید برای همه سخت بود.
حالا برخی می گویند که چرا در آن زمان این پیکرهای شهدا را نیاوردند؟ آتش دشمن نمی گذاشت که ما اینها را بیاوریم یا محوری بود که اصلا نمیشد داخل آن کار انجام داد. شهید راضیان را بعد از یک هفته، آن هم با خیلی مسائل و مشکلات متفاوت بچهها توانستند پیدا کنند. مثلا بچهها شبها به صورت پنهانی، به پای بچههای شهید طناب میبستند و بعد اینها را با طناب میکشیدند و میآوردند؛ چون در خط آتش زیادی بود. یا مثلا دوستان ما شب به آن طرف خاکریز میرفتند و فرصت میکردند که این شهیدان را از آن طرف خاکریز، به سمت خودمان در این طرف خط بیاورند که بعدا بیایند و در روشنایی، پیکرها را جمع کنند؛ اصل کار این بود که باید اینها را به این طرف خط میرساندند تا بعدا بتوانند کار انجام دهند.
طراحیهای مختلفی در دوران دفاع مقدس برای بازگرداندن پیکر شهدا به کار بستیم
طراحیهای مختلفی هم برای آوردن پیکرها داشتیم؛ مثلا کنار موتور برانکارد وصل کردیم که بتوانیم با سرعت بیشتری پیکرها را بیاوریم، بعضی از این طرحها اجرایی شدند و بعضیها هم مسکوت ماندند؛ مثلا در ارتفاعات نمیشد از این روش استفاده کرد، اما در دشت میشد این کار را انجام داد؛ چون در بعضی از محورها اگر ماشین میرفت مشکل ایجاد میشد اما چون موتور سریع میرود، ایرادی نبود. با این تشکیلات وکارها تعاون رزم فعالیت خود را آغاز کرد و وظایفش را انجام داد.
55 شهید و حدود 170 مجروح در تفحص داشتهایم
الان هم شهدای تفحص که میبینید اینها کار انجام میدهند. ما در منطقهای که دیگر جنگی در آن نیست و به ظاهر آرام است 55 شهید برای تفحص دادیم؛ این آمار کمی نیست. ما حدود 160 یا 170 مجروح و 55 شهید برای این تفحص داریم. همان زمان هم بحث شناسایی خیلی سخت بود و وقتی شناسایی چهره سخت میشد یا اینکه شهید پلاک نداشت، باید از یگانش استفاده میشد؛ یگان میآمد و چهره را شناسایی میکرد. چون یگان در حال انجام رزم بود یا پدافند. باید صبر میکردیم. زمان استراحتشان اینها را میآوردیم تا بیایند و شهدا را شناسایی کنند. اگر این شهدا را به شهر خودشان میفرستادیم، قابل شناسایی نبودند؛ چون چهره در گذر زمان عوض میشد. وقتی پنج یا 10 روز میگذشت، چهره کاملا عوض میشد و رزمندهای که دوست شهید بود هم نمیتوانست چهرهاش را تشخیص دهد و او را شناسایی کند. درست است که شناسایی آن زمان مثل الان نبود؛ اما باز هم مشکل بود.
* تسنیم: از وقایعی که در معراج شهدا اتفاق افتاد، چه در زمان دفاع مقدس وچه بعد از آن چه خاطراتی دارید؟
در زمان دفاع مقدس گاهی پیکر شهدایی را میآوردند که مثلا خمپاره 60 عمل
نکرده در دست یا پایش بود؛ این خیلی خطرناک بود و باید اینها را خارج
میکردیم و باید تخلیه اینها را در همان معراج شهدا انجام میدادیم؛ چون
نمیتوانستیم با خمپاره عمل نکرده اینها را به شهرشان بفرستیم؛ مجروحین هم
به همین گونه بود، نمیشد مجروحین را به اتاق عمل برد.
همیشه آدمهای
خوب شهید میشدند، یکی از چیزهایی که من همیشه مطرح میکنم این است که بین
شهدا نباید هیچ فرقی بگذاریم؛ چون مطمئنا خوب بودند که رفتند و خودشان هم
خواسته بودند که به عرصه جهاد بروند؛ یقین دارم تا نخواهید به سمت شهادت
نمیروید. شهدا همیشه خواستند و بعد رفتند، اگر وصیت نامه شهدا را بخوانید
متوجه میشوید.
بچههای تعاون رزم از جان مایه میگذاشتند اما بعضی اوقات نمیشد پیکر شهدا را آورد
در زمان جنگ بچههای تعاون رزم همه تلاششان را برای پیدا کردن پیکر شهدا کردند، پیکرشهدایی که مفقود شدند قطعا در جایی بوده که یا نتوانستند آن را بیاورند و یا به آنها اجازه داده نشد که به منطقه برای آوردن پیکر شهدا بروند. یادم هست در عملیات نصر 4 در محوطه عراق برای تخلیه شهدا رفته بودیم و به جلو رفتیم و شناسایی کردیم و بعد قرارگاه به ما گفت که شما اجازه نداشتید که بروید؛ چون پاتک خیلی سنگین بود و نمیشد که پیکرها را جمع کنیم. با سی و چند تا از بچهها رفتیم. منطقه داشت به دست دشمن میافتاد که اخیرا هم آقای گل محمدی چند تا از آن شهدا را آوردند؛ ابتدا رفتیم و نتوانستیم پیکرها را بیاوریم، کمی کنار آمدیم، بعد تصمیم گرفتیم که دو اکیپ شده و برویم تا پیکر شهدا را جمع کنیم و به سمت خودیها بیاوریم. که همانجا دوباره دشمن حمله کرده، همه ما را مجروح کرد و بیهوش شدیم و تقریبا از آن سی و چند نفر که رفتیم هیچ کدام سالم برنگشت؛ یک عده مجروح و تعداد ده نفر هم شهید شدند، میخواهم بگویم تلاش میکردیم ولی بعضی جاها نمیشد پیکر شهدا را آورد؛ بچههای تعاون رزم از جان مایه میگذاشتند. بعضی از بچهها که وارد منطقه میشدند، حتی مجبور میشدند که بجنگند؛ چون پاتک دشمن سنگین و نیرو کم بود و اینها اسلحه برمیداشتند و شروع به جنگیدن میکردند؛ بارها این طور مسائل پیش آمده بود؛ چون در زمان پاتکها، انجام تخلیه شهدا خیلی سخت است.
هر کدام از بچهها وقتی میرفتند، خداحافظیهایشان یک چیز دیگری بود؛ خاطرم هست که یکی از همین بچههایی که با خود من همراه بود و جنگید یک روحانی همدانی بود؛ همان روز هم از منطقه بوالحسن که مقر ما آنجا بود، آمد. ایشان به عنوان عامل عقیدتی و فرهنگی پیش ما آمده بود و اصرار کرد که ما را هم با خودتان برای تخلیه شهدا ببرید. من به اینها گفته بودم که شما میروید و شهید میشوید. میخواستم که آنها را منصرف کنم. گفتم: «اصلا امکان ندارد. شما را برای تخلیه شهدا نمیبرم»؛ حقیقتا هم نمیخواستم اینها را ببرم ولی آنها دو نفری به بانه آمدند و کاملا مخفیانه با بچهها قاطی شدند و تا خط آمدند؛ وقتی یک قسمت از مسیر را پیاده میرفتیم، تازه آنها را دیدم. همانجا خواستم که برگردند؛ آن زمان آقای خاکباز مسئول وقت ما بود، گفتم آقای خاکباز میآید و میگوید که دو روحانی که برای برگزاری نماز جماعت داشتیم را بردند؛ به هر حال آنها آمدند و به شهادت هم رسیدند. بعدها شنیدم که این دو روحانی عنوان کرده بودند که ما فردا میرویم و شهید هم میشویم.
نامزدی در اواسط جنگ
به یاد خاطرهای در اواسط جنگ افتادم. ما تازه نامزد کرده بودیم؛ خانم و خواهر من در سپاه بودند و بقیه نمیدانستند که ما نامزد کردهایم. من در منطقه مجروح و بیهوش شدم؛ وقتی اسم من را در میان مجروحین دیدند، به خواهرمن نمیگویند که خبر ناگهانی به او رسیده باشد و چون خبر نداشتند که همکار ایشان با من نامزد کرده است به او می گویند و خانم من همانجا حالش بد میشود. تا اینکه متوجه میشوند من چگونه مجروح شدهام.
شهید حصارکی به شوخی میگفت پارچهای روی سرم بگذارید تا لاشخورها چشمهایم را درنیاورند
بعد از اینکه دفاع مقدس تمام شد، بحث شهدای تازه تفحص شده پیش آمد؛ شهدای تفحص شهدای مظلومی هستند، به دلیل اینکه مثلا یکی از شهدا به نام «حمیدرضا حصارکی» در عملیات والفجر 4 در پنجوین ماند. رفیق من بود و نتوانستیم او را بیاوریم. آدم شوخ طبعی بود و برگشته بود به بچهها گفته بود حداقل یک پلاستیک، پاکت یا پارچهای به من بدهید که روی سرم بگذارم تا لاشخورها چشمهای من را درنیاورند. اینها ماندند و نشد که آنها را بیاوریم، چه زمانی شهید شدند را نمیدانیم؛ بعضیها درجا شهید شدند و بعضیهای دیگر با یک تیر شهید شده و پیکرشان ماند. اما دقیقا اینکه چگونه اینها به شهادت رسیدند و چگونه این بدنها تکه تکه شد، مشخص نیست.
بعضیها شاید از روی تشنگی یا مجروحیت ضعیف شده بودند؛ شاید سه یا چهار روز زنده بودند. واقعا مظلوم بودند؛ برای همین است که وقتی شما نگاه میکنید، شهدای دفاع مقدسی که الان میآید، هر کدامشان شفیع هستند و شفاعت میکنند؛ چون واقعا مظلومانه شهید شدند. یا شهدایی که در اردوگاههای عراق اسیر بودند و مبادله میشوند؛ خدا میداند که با اینها چه کار کردند تا به شهادت رسیدند.
دغدغه کمیته جستجوی مفقودین این است که حتی یک شهید هم گمنام دفن نشود/ماجرای شناسایی یک شهید با فانوسقه بعد از یکماه
سعی و تلاش ما این است که انشالله بتوانیم این شهدا را شناسایی کنیم؛ الان دغدغه کمیته جستجوی مفقودین این است که حتی یک شهید هم به صورت گمنام دفن نشود؛ تا آنجا که بتوانیم تلاش خودمان را میکنیم، اما بعضیها شناسایی نمیشوند.
یادم هست یک شهیدی را برای ما به صورت گمنام آوردند و همه جای پیکر را گشتیم. هیچ عامل شناسایی نداشت؛ چند کاغذ داشت که اصلا محو شده بود و هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم آن را بخوانیم؛ گفتیم که پیکر اینجا باشد شاید توانستیم شناسایی کنیم. 15روز بعد دوباره رفتم و از زیر فانوسقه و زیر پیراهن و همه جا را گشتم ولی چیزی پیدا نکردم؛ تقریبا حدود یک ماه و خوردهای بعد، یک روز صبح مستقیم به مکانی که این شهید بود رفتم و خواستم که دوباره بررسی کنم. انگار که کسی به من گفته بود الان باید بیایید، وقتی رفتم فانوسفه را کلا در آوردم؛ فانوسقه یک قسمت برگشت دارد که حلقهای هم روی آن است؛ البته من این قسمت را چندین بار هم قبلا نگاه کرده بودم، این را زیر آب باز کردم، وقتی زیر آب گرفتم اسم این شهید مشخص شد و استعلام کردیم که بفهمیم ایشان چه کسی است. چون اسمش پیدا شده بود باید در آمار چک میشد و همه کارهایش را انجام دادیم.
خبررسانی را ما انجام نمیدادیم، یگانها انجام میدادند؛ پیکر شهید برای شهرستان بود و به یگانش خبر دادیم و گفتیم که خیلی هم سخت شناسایی شد؛ زمان آوردن پیکر را از ما پرسیدند و شناسایی شد، وقتی رفته بود که به منزل شهید خبر رسانی کند، خواهر شهید گفته بود که حدودا یک هفته قبل جشن عروسی من بود. و استنباط ما این بود که شهید نمیخواست که عروسی خواهرش بهم بخورد؛ من مطمئنم که این شهدا بر همه چیز ما نظارت دارند؛ مگر میشود که شهید همه را ببیند و خواهر و برادر خودش را نبیند؟ چنین چیزی امکان ندارد.
ماجرای کشف پیکر شهدای دست بسته کربلای5 /صدامیها مثل داعشیها ابایی نداشتند که از جنایاتشان گفته شود
شما ببینید وقتی شهدای غواص ما آمدند، چقدر فضاهای مختلفی شکل گرفت؛ با اینکه برای اولین بار نبود که صدام و صدامیها دست اسرا را میبستند و آنها را شهید میکردند. در عملیات کربلای 5 ، بچههای بیت المقدس در پایین کانال ماهی توسط عراقیها اسیر و برده شده بودند. یکی از کارهای تعاون رزم همین بود که در جاهایی که قبلا عملیات شده بود و اینها شهدا را دفن کرده بودند، برای تفحص شهدا میرفتند؛ مسئول این کار در آن زمان شهید عتیقی نژاد بود که با شهید حجت هماهنگ کردند و به آنجا آمدند. در آنجا کاوش کردیم که اسرای ما را کجا دفن کردند و آنها را پیدا کردیم. در منطقه عملیات بیت المقدس، سه شهید پیدا کردم که دستهایشان را بسته بودند. صدام و نیروهایش از این کارها زیاد انجام میدادند؛ اما برای شهدای غواص این مسائل به یکباره برجسته شد و گفتند که چرا دستهای این شهدا بسته بود؟
اگر در دوران دفاع مقدس ما هم بحث اخبار این سایتها بود، شما مطمئن میشدید که صدامیها و داعشیها از یک جنس هستند و میدیدید آنها هم از اینکه جنایاتشان را در فضای مجازی پخش کنند ابایی نداشتند، چون جنایتکار هستند. شما الان هم در بعضی فیلمها اگر ببینید، متوجه خواهید شد که با بچههای کم سن و سال ما چگونه برخورد میکردند؛ بحث اصلی ما این است که الحمدلله این شهدا میآیند و هر از گاهی یک تحولی در این کشور ایجاد کرده و ما را هوشیار و بیدار میکنند و این برای ما یک تلنگر است. که به کجا میرویم. بهترینها اینها بودند که امروز پیکرهایشان میآید و الان هم در شمالغرب و جنوب بچههای تفحص در همین زمینه فعالیت میکنند.